، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

شب یلدای 94

فردا شب ،یلداست و پسر خوشجلی رو میبریم خونه مامانبزرگ مهری که بهش خوش بگذره و شمع تفلده عموشو فوت کنه. یلدای خوبی برا منم هست چون هم گچ لعنتی پارا باز میکنم! و هم امشب کار دندونام عوض دندونام تمام شده،یعنی مریضی ها تمام! پام دیگه تو گچ واقعا به خارش افتاده پوست پوسه شده و بو گرفته... دندونامم که یک ماه هی برو بیا..دیگه امروز مامانبزرگ مینایی ساعت دو اومد پیشت که من پنج با بابا برم دندانپزشکی چقدم ترافیک بود.. امروزم که اصلا پی پی نکردی چون لب به اب که مطلقا با شیشه نمیزنی شیرم که درس. که نخوردی درست فقط یه وعده سوپ ساعت دوازده ظهر تا الان دوازده شب که خوابیدی! اصلا از طرز غذا خوردنت بعضی وقتا ناراضیم بزور میخوری،لب به میوه هم که نمیزنی.....
29 آذر 1394

باز کردن گچ پا

بالاخره انتظارها به پایان رسید و بنده سه روز دیگه گچ پایم را باز میکنم،...روزی که شنیدم باید یک ماه در گچ باشم دو بار گریه کردم و مطمعن بودم زمان برایم نخواهد گذشت..،ولی باز زمانه بهم نشان داد که اینهم بگذرد...   مطلب بعدی آنکه اصلا دیروز روز خوبی برام نبود..دوس ندارم اینارو تو وبلاگ پسرم بنویسم که در آینده دور،سو تعبیری نشود، ..ولی خب از غم تنهایی دست به نوشتن میبرم که:...دیروز بابا بم گفت پاتو خونه ما نزار،یا وقتی میزاری ساعتی باشه که من نباشم..کسی برات دعوتنامه نفرستاده که بیای اینجا!... من حوصله بچه ندارم... پدر من یکی دوسالی هست اصلا اخلاق نداره اصلا..خب منم تا حدودی میپذیرم بخاطر کار سنگینش ولی خب وقتی قلبی میشکنه دیگه چه سود.... یک ...
27 آذر 1394

بامزه من

شمع و کبریت یاد گرفتی فوت میکنی دو روزه میگی جیش.... هنگام جیش! کتاب هم بلدی ورق بزنی تو بامزه ترین جوجوی دنیایی و عشق قلب من    سه روز تعطیلی در پیشه و امروز سپیده رو گذشتم پایین فردا شب تولدیم خونه عمع امنه(فقط بخاطر تو گلم میرم که کیف کنی) جمعه ظهرم بابا گفت پژمان رودهن دعوت کرده(مرددم ببرمت یانه اخه هوا سرده) شنبه هم میریم خونه اون یکی دوست بابا عباسلو خله!
19 آذر 1394

:-(

میدونم چقد سالیان دور،این نوشته ها خاطره میشه .... خسته شدم از پررروسه بچه داری..خونم رو هوا است از شلوغ پلوغی! کارم شده یدست بچه داری،یدست جمع وری..دوباره رومو میکنم میبینم بهم پاش شده..! خب همش دو سالم هست ازدواج کردم ،دوست دارم خونم همیشه مرتب باشه مثل افسانه، وقتی شوشو میاد حال کنه..هرچند با تمام سعی و تلاشم تا نهو نیم ده که امیری بیاد مرتبه..خب یه نیمچه تازه عروس دوس داره دیگه مخصوصا که وقتی خونه افسانه رو میبینم ناامید میشم..خب اون بچه نداره همشم بیکار تو خونه میشوره میسابه با هزارتا شوینده!! :-( دیشب با ارمان جونی رفتیم خونه افسانه عکسایی رو که با دوربین از ارمان گرفته بود و چقدم قشنگ،تو لپتاپم بریزه گفتم ارمانم دلش وا میشه از تو خون...
17 آذر 1394

[عنوان ندارد]

هوورا! راستی سه چهار روزه دو سه مکعب هارو رو هم میچینی و برج میسازی..خیلی هم بانمک و سریع و بی حوصله اینکار رو میکنی،بعد هم سریع منو نگاه میکنی که برات دست بزنم.. آبا بابا..میکنی بعد به دست قرمزت نگاه میکنی و میگی اوففف(یعنی اوف و فرمز شد) بعد با کف دستت دو تا میخونی ،بعدش دوباره یهوو از نو رو دستت آواباوا میکنی!!   هیم در روز میگی آبه آبه،دلت میخواد اب بازی کنی و اب تو ظرفارو برررریزی زمین و بخندی   ...
14 آذر 1394

اووووف!

خسته شددددددددم!!, ببخشید پسر عزیزم با این جمله شروع کردم،. این خاطره زیاد خوب نیس و برا مادرت فرسایشی! یک ماهه که از اون سرماخوردگی و تب ویروسی خیلی بدی که کرده بودی،میگذره..یه هفته که من مریض شدم،بعدش تو گرفتی یه هفته ای درگیر بودی مامان برات بمیره. دو روز تب کرده بودی تب ویروسیه وحشتناک تا حالا انقد بدحال نشده بودی،همش بمن میچسبیدی و گریه میکردی،یه روز اشتهات کاملا رفته بود و هیچی نمیخوردی حتی شیرتو عشقم.. چهار صبح بردمت با بابا بیمارستان کودکان دکتره دهنتو دید گفت چهارتا دندون کرسی داره در میاره باهم مال اونه..من تا عصرش شک کردم بردمت دکترت،دکتر فرزاد،گفت تب ویروسیه تا چهار روز داره! خلاصه........روزگاری بود..منکه از خستگیش مردم واقعاا...
14 آذر 1394
1